محل تبلیغات شما



این مدت عجیب و جالب گذشت. این مدت، این مدت به خصوصی که الان می‌خوام ازش حرف بزنم، در حال پایان یافتنه. مدتی که خونه نداشتم و خونه‌ی دایی‌هام و دوستام ساکن بودم. حدود دو هفته خونه‌ی دایی احسان بودم. اوایل، خودش هم بود ولی بعد از یک هفته اون هم رفت سفر و من تنها شدم. اتمسفری که اون روزها تجربه می‌کردم جنسی از نوستالژی داشت. من رو یاد اول‌هایی که اومده بودم تهران می‌انداخت که بیشتر خونه‌ی دایی احسان می‌رفتم. یا حتا قبل دانشگاه که یکی دوبار تهران سفر کرده بودم و اونجا مونده بودم. زمانی که اون نواحی از شهر برام جدید بود و برچسب مسافرت رو روی پیشونی‌ش داشت. اما حالا به عنوان یک بومی وارد اون منطقه شده بودم و از طرفی اون برچسبه رو زیرِ برچسبِ بومی حس می‌کردم و نمک خاصی به پیاده‌روی‌هام بخشیده بود. نمی‌دونم اتوبوس‌سواری‌ها از کجا شروع شد، احتمالا از دقت کردن به این همه ایستگاه اتوبوسی که می‌دیدم توی سطح شهر ریختن و تابحال ازشون استفاده‌ای نکرده‌ام -به جز بی‌آرتی‌ها- و این شد که سرچ کردم و در نهایت سایت شهرداری رو پیدا کردم و فهمیدم که بخشی برای مسیریابی اتوبوس هم داره و شروع کردم به استفاده از این وسیله‌های بی‌نظیر و شعارمو ساختم که می‌گفت:'با اتوبوس به هر نقطه‌ی شهر می‌شه پاگذاشت' آخه نقطه‌هایی قبلا برام وجود داشت که فقط با ماشین می‌تونستم برم بهشون. مثل نقاطی از شهر که برای CJ بازی GTA ممنوع بودن و پس از انجام مراحل خاصی آنلاک می‌شدن و می‌تونستی بهشون پا بذاری.

خلاصه این که با اتوبوس به همه جا می‌رفتم. خوبیِ دیگه‌ی اتوبوس‌سواری این بود که بین مسیرها جاهایی باید اتوبوس عوض می‌کردم که اگر اتوبوس‌سواری نبود ممکن نبود خودم به اونجاها برم. مثلا ایستگاه حقانی یا صادقیه. البته اوایل که به تهران اومده بودم یک‌بار با دوتا از دوست‌هام به صادقیه اومده بودیم و به کافه‌ای رفته بودیم ولی انقدر که اون زمان هیچ ایده‌ای از نقشه نداشتم الان هم نمی‌دونم اونجا دقیقا کجا بود و تبدیل شده به نقطه‌ای طلایی در شهر تهران، جایی رازآلود که نمی‌دونم کجاست، کمدی در اتاقی ناشناخته که رو به نارنیا باز می‌شه و دری در جزیره‌ای متروک که اگر واردش شی خودت رو خواهی دید که روی میزی به همراه دو دوست نشسته‌ای و جوان-جوان‌تر-‌ی.

اگر تابحال به ایستگاه حقانی نرفته‌اید، پیشنهاد می‌کنم که این کار رو انجام بدید. ایستگاه حقانی برید و آخرین اتوبوس حقانی-میدون صنعت رو سوار شید و از بزرگراه سواری و دور زدن‌های فراوان و در نهایت چمران شمال را بالا رفتن و دور زدن به سمت جنوب و پل مدیریت و چشم‌انداز‌های بی‌نظیر این خط رو تجربه کنید.

بعد از اون، یک شب پیش ناصر بودم. شبی که احساس خاصی داشتم. روی بالکن‌اش نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. برخلاف همه‌ی شب‌های دیگه، احساس خستگی نمی‌کردم. به ساعت نگاه نمی‌کردم و دیدم که ساعت شده سه شب و بهتره که بخوابیم. نیاز به حموم کردن داشتم ولی نه لباس تمیزی داشتم و نه حوله‌ای. با خودم گفتم اگر به بالکن برم خشک می‌شم. گفتن نه بابا سرده. ولی رفتم به بالکن و دیدم که نه، نسیم سردی هم نمیاد. اون شب به طرز عجیبی هوا دوباره گرم شده بود. در نهایت با خودم گفتم: تصور این که این ساعت برم حموم و توی بالکن خودم رو خشک کنم خیلی مصداق 'جوونی‌ کردن' عه. پس همین کار رو کردم و بعد که از حموم اومدم ۲۰ صفحه از رمان 'خون‌خورده' رو هم خوندم و سپس خوابیدم. ناصر بعد از اون هروفت می‌خواد بهم حال بده می‌گه بیا خونه‌مون حموم کن. یا مثلا اگه برام نوشابه بگیری دوبار می‌تونی تو خونه‌مون حموم کنی. البته الان که بیشتر فکر می‌کنم متوجه این شدم که ازین به بعد هوا سرده و نمی‌تونم توی بالکن خودمو رو خشک کنم. باید صبر کنم و از فرصت‌های حمومم استفاده نکنم و نگه‌شون دارم برای تابستون سال آینده. شب‌های تابستون هم چیزهای عجیبی هستن.

خونه‌ی ندا. موقعی که من درگیر سوسک‌های خونه بودم، ماجراهام زیاد به گوش ندا می‌رسید و در نظرش من یک خبره در امرسوسک‌کشی بودم. در همین وبلاگ‌هم، چند پست پایین‌تر می‌تونید نوشته‌های مربوط به سوسک‌ام رو مشاهده کنید. مبارزاتی که منجر به پیروزی شد. به‌به. به هر حال، ندا این تصور رو از من داشت. خونه‌ش خیلی مکان امنی بود. نمی‌دونم چرا. اما خیلی حس راحتی می‌کردم توش. شب اولی که خوابیدم یکی از بهترین و راحت‌ترین خواب‌های زندگیم بود. تمام وسایلم رو از خونه‌ی دایی‌احسان جفت کرده بودم توی یک کوله و این حجم از کامپکت بودن از لحاظ روانی بهم آرامش می‌داد؛ انگار که بدونی همه چی اینجاست و تو مرتب‌ترین آدم جهانی. دوش گرفته بودم و کاناپه خوبی برای خواب داشتم. بدون این که حتا بیدار شم و آب بخورم، تا صبح خوابیدم. صبح، صندلی‌م رو بردم رو به پنجره و یک قسمت از ویژه‌نامه‌ی نرده‌ای رو ویرایش و طراحی کردم. نمی‌دونین نرده‌ای چیه؟ خب یه خبرنامه ایمیلیه که یکی از دوستام ساخته و هرکی توش عضو شه هر روز ایمیلی حاوی خاطره، نوشته، داستان‌، همه با طراحی‌های جذاب دریافت می‌کنه که می‌تونه بخوندشون. من هم قراره به صورت ویژه‌نامه‌ای و رندوم باهاش همکاری کنم و هر لحظه ممکنه از طرفش ایمیلی از من دریافت کنین. تبلیغ بسه. خونه‌ی ندا هم صبح خوبی داشتم.

اما مساله سوسک! صبح روز دوم دیدم یه سوسک گنده زیر درگاه در اتاق ایستاده. شاید فکر می‌کرده قراره زله بیاد، چون ازونجا ت نمی‌خورد. بهرحال از بین بردمش، ولی خیلی جان سخت بود.

شب دوم دخترعموم به ما اضافه شد. علاوه بر اون، سه نفر مسافر هم که از بوشهر به ساری می‌رفتن و دوستای ندا بودن هم به ما اضافه شدن. وقتی همه آروم گرفته بودن و در خواب بودن یهو دخترعموم جیغ زد. یه سوسک دیگه رفته بود سمت تختی که روش خواب بود. باز کشتم‌اش و این یکی هم خیلی جون‌سخت بود. فکر کنم سوسک‌های این ناحیه نسبت به سم‌های معمول مقاوم شدن.

راستی مي‌دونستین این سوسک زشتا تو طبیعت وجود نداشتن و می‌گن از نیویورک درست شدن و توی جهان پخش شدن؟ حاصل اتفاقات ژنی و این جور چیزان و خیلی هم قوی‌ان. خودتون سرچ کنین یه وقت من اشتباه نگفته باشم؛ به هرحال.

اینجا درباره ظهور سوسک‌ها نوشته‌ام

اینجا هم درباره‌ ریشه‌کن کردن‌شون.

سپس، خونه‌ی دایی رامین شد. صبح‌هایی که اینجا بودم خیلی حس خوبی داشتم. الان، روز دومیه که اینجام و با احتساب امروز، دو روزه که تا بیدار شدم قهوه خوردم و شروع کردم به نوشتن. دیروز یک مصاحبه برای نشر اطراف ترجمه کردم و براشون فرستادم. کتاب خوندم. امروز صبح هم ناگاه به فکرم رسید که این ها رو اینجا بنویسم. لحظه‌ی شروع هیچ ایده‌ای نداشتم که می‌خوام درباره‌ی چی بنویسم. الان هم به نظرم خیلی پراکنده نوشتم و از چیز خاصی حرف نزدم، کمی از فکرها کمی از خاطرات. ولی خیلی خاطرات بیشتری هم وجود دارند. آشپزی‌های خونه‌ی دایی احسان، خوندن کتاب 'کتاب‌خانه‌ی عجیب' و حفظ شدن جمله‌ای که دختری رو توش به 'بلوری که در حال جذب نور صبح است' تشبیه کرده بود. شب‌ها و تخت بزرگش، محله‌ی ندا، تولد دوست ندا که ناگهان دعوت شدم و شب متفاوتی بود، -دیگه چی؟ کلی خاطره وجود داره! - اجراهای هوشنگ لاک پشته و حس خوبی که اون اجرا برخلاف اجراهای دیگه بهم می‌ده، و آهان!

دیروز که داشتم از خونه بیرون می‌رفتم کسی اینجا نبود. خونه‌ی دایی رامین. یه برگ دستمال کاغذی برداشتم و روش نوشتم که:' من رفتم به اجرا خدانگهدار!' و شب که اومدم دیدم خاله سولماز و دایی‌رامین ازم خداحافظی کردن. من دوباره اضافه کردم:' سلام' و امروز صبح که بیدار شدم جواب سلاممو گرفتم و باز یه جمله اضافه کردم و اون برگ دستما‌ل‌کاغذی که الان روی کابینت عه تبدیل شده به چت‌باکس ما.

 

به پایان این احوال‌نویسی‌ها رسیدیم. خاطرات بسیار بیشترند و مثل ماهی‌ای که از میون دست سر می‌خورند از این شیار ذهن می‌پرند به اون شیار ذهن، و من دوست دارم که بچسبونم‌شون روی کاغذ، مثل برگ‌هایی از حسن یوسف که چسبوندم‌شون روی دیوار و هر روز می‌شد ببینم‌شون.

اوه نه. پایان نه.

خونه‌ی همید!

حجت اومد تهران. دیگه دانشگاه قبول شده بود و وقتش بود که بیاد. حجت؟ پرومتئوس بزرگ دیگه. اون می‌رفت خونه‌ی همید یا دوستای دیگه، اون هم خوابگاه نداشت و از طرفی خوابگاهی که الان بهش دادن کرجه و راهش خیلی ‌خیلی دور شده. اگر هنوز دارید این نوشته رو می‌خونید، راهی بلدین برای انتقال خوابگاه دانشجوی دانشگاه هنر از خوابگاه کرج به تهران؟ راه‌های خود را به صندوق پستی ما ارسال کنید.

داشتم می‌گفتم. با حجت در شهر می‌گشتیم. و شبی رو باهاشون در خونه‌ی همید گذروندم. شب‌هایی رو هم در اکباتان، در تاریک‌روشنی‌های اونجا. شبی که گرم بود و کولر می‌زدم و سردم می‌شد و خاموشش می‌کردم و باز گرمم می‌شد و روشن می‌کردم و در نهایت با کولرخاموش خوابیدم. با امین که همخونه‌ایش هست بیشتر آشنا شدم و خوشحالم از این آشنایی و آدم خیلی خوبیه.

و روزی که با 'ی' رفتیم سراغ قهوه‌هایی که توی کافه‌ای می‌دادن که دالونی طولانی داشت و در نهایت می‌رسیدی به پیشخانی، مثل هزارتویی که بعدتر توی 'کتابخانه‌ی عجیب' خوندم، مثل رویایی آرژانتینی که به فکر بورخس خطور کرده ولی جایی یادداشتش نکرده چون از ذهنش پریده، مثل همون ماهیِ سالمون مذکورِ از دست گریزنده و ما که قهوه‌مون رو گرفته بودیم و حس می‌کردم زمان متوقف شده و همه ساکت حرف می‌زدن و کسی هم نبود، شاید ما بودیم که رفته بودیم توی دیوار سکوی راه‌آهن ۹ و سه چهارم و از بیرون فقط کاشی‌های سیاهی دیده می‌شدن که دری بین‌اش وجود داره اما بسته. ما قهوه رو آروم مزه می‌کردیم و آب خنک رو می‌چشیدیم، آبی که تازه تصفیه شده و مزه‌ی شیرینیِ خوبی داره و کنار پل طبیعت ترومپت می‌زدم، نمی‌دونم ۹ ثانیه یا ده دقیقه و منتظر موندیم تا جواب سونوگرافی حاضر شه.

حالا پایان؟ احتمالا آره. پایان این خاطره‌ها رو می‌خوام با چیزهایی که از دست رفت ادامه بدم. پیتوس‌ها و حسن‌یوسف‌ها و شمع‌دونی بدبختی که الان کنار خونه‌ی قدیمیم هستن و نمی‌دونم که درست بهشون آب می‌دن یا نه و منتظرن که خونه‌ی من آماده بشه و برم دنبال‌شون. فکر نکنم دووم اورده باشن. با برگ‌هایی افتاده و خشک که له‌له می‌زنن برای یک قطره آب. خیلی‌هاشون شاخه‌هاشون شکست. انقدر که رشد کرده بودن و سنگین شده بودن و برگ‌هاشون توی هم گره خورده بود و وقتی داشتم از هم جداشون می‌کردم شکستن. و من برگ‌ها و شاخه‌های جدید رو می‌کردم توی بطری‌های شیشه‌ای نوشابه‌ای که آرش خونه‌نویی برام اورده بود و حالا اونا می‌تونن زندگی جدیدی رو شروع کنن و به قول جاناتان فرنزن:

 'درد که کسی رو نمی‌کشه.'

 

 

 

پی‌نوشت: با تشکر از دایی حسام که یه روز رفتم تو اتاقش و دیدم که یه جلد سی‌دی اونجا بازه که روش نوشته:'Karmen' و آلبومی موسیقی از 'گوران بره‌گویچ'ِ صربستانی بود و من به وسیله ربات دیزر دانلود کردمش -خود سی‌دی داخل جلد نبود- و حین آشپزی‌های خونه‌ی دایی احسان، حین نوشتن‌ها، صبح‌ها و خیلی از اوقات باهاش قر دادم و خوندم. و حالا دارم فکر می‌کنم که سه‌گانه‌دایی‌ها کامل شد. روح همه‌شون توی این روزهای من حلول کرده.

 


از خونه اومدیم بیرون و رفتیم دم پمپ‌بنزین. کنار پمپ‌بنزین یه لبنیاتی باز شده بود که بستنی سطلی می‌داد. یه سطل گرفتیم. سه نفر بودیم. ازین بستنیایی بود که توی قیف می‌ریزن، ولی به جاش ریخته بودن توی سطل و بهت قاشق می‌دادن. خوردیمش. وسط خوردن امیرحسین زنگ زد گفت توی تدوین یه چیزی به مشکل خوردم می‌تونی بیای تماس تصویری بگیری بهت نشون بدم؟ گفتم آره. وقتی وصل شدیم دیدم یه ماسک ترسناک زده و می‌خواسته واکشنم رو ببینه. بعد که واکشنم رو دید قطع کرد و به خوردن بقیه بستنی ادامه دادم. بعد رفتیم سر بهبودی و با طهماسب یه عکس از بهبودی گرفتم. فکر کنم می‌شد روز ۴۰ ام. با توجه به این که یک هفته دیگه از این خونه می‌رم، نمی‌تونم عکس‌ها رو به اون عددی که باید، یعنی ۱۰۰ برسونم. نمی‌دونم برای بقیه‌ش چیکار کنم. شاید بشه یه پروژه طولانی مدت. یا شاید عمر من تموم شه و این عکس‌ها به ۱۰۰ نرسن و مجبور شم آدم دیگه‌ای رو به این کار بگمارم. کسی که سمت بهبودی زندگی می‌کنه. همید می‌تونه آدم مناسبی باشه. -همید اسمش اینطوری نوشته می‌شه و مدلشه-

 

رفتیم تو مترو و از طهماسب و بهراد جدا شدم و رفتم به سمت کلاهدوز. هنوز انتخاب نکرده بودم که کجا برم. می‌خواستم برم یه جایی که فضای سبز باشه، درخت و هوای سالم، یه پارک. بین پارک هنرمندان و پارک روبروی زندان قصر شک داشتم. در نهایت تصمیم گرفتم برم پارک زندان قصر که دورتر بود و کمتر رفته بودم و جذاب‌تر بود برام. دروازه دولت پیاده شدم و رفتم به سمت اول شریعتی. نبش خیابون شریعتی یه غذافروشی بود که نوشته بود: تا اطلاع ثانوی، تمام غذاها ۱۲۰۰۰ تومان.

 

رفتم تو شریعتی. پیاده رفتم به سمت بالا. منتظر بودم برسم به ایستگاه اتوبوسی که شریعتی رو بره بالا و سوارش شم. ولی ایستگاهی وجود نداشت. از یک مغازه‌دار پرسیدم اینجا ایستگاه اتوبوس نیست؟ نمی‌دونست. رفتم و بالاخره به ایستگاهی رسیدم. سوار شدم و سه راه معلم پیاده شدم. از خیابون معلم ضلع شمالی پارک رو درنوردیدم و از ضلع غربی اومدم پایین و در نهایت از غرب وارد پارک شدم. دنبال جایی بودم که بشینم و تمرین نوشتن انجام بدم. زمین بازی بچه‌ها بود و بچه‌ها روی اسباب‌بازی‌های رنگی‌رنگی مشغول بازی بودن. یه سری هم فوتبال بازی می‌کردن و یه سری دیگه با دوچرخه قیقاژ می‌دادن. وقتی با توحید سوار ماشین بودیم و تند و چابک می‌روندیم از این کلمه استفاده می‌کردیم و الف رو می‌کشیدیم. اینطوری: قیقاااااژ قیقاااااژ. یه کسره هم روی قاف می‌ذاشتیم.

 

یکم حرکت کردم تا اینکه رسیدم به جایی که درخت‌های خیلی قشنگی رو کاشته بودن و برگاش روی زمین ریخته بود. انقدر تصویر قشنگی بود که خواستم برای ی” عکس بگیرم. عکسی گرفتم و دقیقا در همون لحظه یه دختربچه دوچرخه سوار از انتها اومد وسط کادرم. خوشحال شدم که عکس با وجود دختربچه خوب‌تر شده. ولی عکس تار شده بود و دخترک خیلی دور بود و دیده نمی‌شد. برای همین یه عکس دیگه هم گرفتم. زیر یکی از همون نیمکتا نشستم. روبروم یه خانواده نشسته بودن که دوتا پسر داشتن. پسر دوم به نظر ویولونیست میومد؛ اینو از توی صحبتاشون فهمیدم. داشتن عملکرد یک ارکستر رو تحلیل می‌کردن و به نظر پسر بزرگ ویولون دو شون افتضاح بود. پسر کوچیک هم موافق بود. قرار شد پسر بزرگ خوب تمرین کنه که بره توی اون ارکستر. منم دو تا جمله اول و آخر صفحه نوشتم و سعی کردم به همدیگه ربطشون بدم. قصه‌ی جالبی از توش در اومد. قصه‌ی پسر کوچیکی که فکر می‌کنه باباش بابانوئله، چون شبا دیر میاد خونه. و تصمیم می‌گیره برای باباش یه کلاه بابانوئلی -بوقی- بخره. چون کلاه باباش یه کلاه پشمی ساده‌س و اصلا به درد بابانوئل بودن نمی‌خوره. ولی باباهه یه الکلیه که شبا دیر میاد خونه و همیشه مست می‌کنه و بچه این مست بودنا رو می‌ذاره به حساب این‌که آخر شب‌ها انقدر خسته‌س بابا که مجبوره به خاطر سردی سورتمه سواری مست کنه و نتیجه‌ش می‌شه این. و در نهایت این‌که مهم رضایته. تنها چیزی که مهمه. و بابا حتما از کارش راضیه که داره ادامه‌ش می‌ده.

 

از جام بلند شدم. برای نوشتن مجبور بودم حسابی خم شم روی دفترم و کمر و گردنم درد گرفته بود. گفتم بگردم توی پارک تا میزی چیزی پیدا کنم که بتونم توش بشینم. بعضی پارکا میزای مخصوص شطرنج دارن که می‌شه پشتش نشست. پارک بزرگی هم هست با کلی اختلاف سطح که باعث مي‌شه نتونی همه جا شو ببینی و فضاهاش زیبا و رمزداره و دلت می‌خواد همه جاشو بگردی که خوب دیده باشیش و چیزی از چشمت دور نمونده باشه. شروع کردم به حرکت در پارک. از فضاهای صاف گذشتم، از لای گیاها گذشتم، به سمت جنوب رفتم، یه جایی فکر کردم می‌شه نشست ولی وقتی نشستم دیدم راحت نیست. رفتم و از کنار یه کافه با ماشینای قدیمی گذشتم. از کنار یه کافه دیگه هم گذشتم. از تو یه دالانی که سبز بود گذشتم و روی نمیکت‌ها افراد مسن نشسته بودن. هوا داشت تاریک می‌شد. پارک تموم شد و حسابی فضاهاش دستم اومده بود. در نهایت جایی رو پیدا نکردم. شروع کردم به برگشتن از مسیری که اومده بودم تا جای معمولی‌تری رو پیدا کنم. یه جا پیچیدم توی یه فرعی و دیدم که ۲۰ تا گربه دور یه زنی رو گرفتن و زنه داره بهشون غذا می‌ده و با دوتا مرد درباره لطف‌های ناگهانی خدا حرف می‌زنه که یهو توی زندگیت پیش میاد و نمی‌فهمی که چطوری اینطوری شد. رفتم جلوتر و یه جا نزدیک یه کافه روی چمن‌ها نشستم.

 

به ی” زنگ زدم. بعد که حرف‌هامون تموم شد دیدم هوا تاریک شده و نمیشه نوشت. بلند شدم برم جایی بشینم که چراغ داشته باشه.

 

روی یکی از نیمکت‌های قسمت دالون‌مانند نشستم که جای افراد مسن بود. سعی کردم یه داستان رو شروع کنم. داستان سه تا داییِ خیلی باحال که برای مراسم سالگرد فوت باباشون اومدن یه شهر دیگه و خونه‌ی خواهرشون هستن. بچه‌های خانواده که خیلی دایی‌هاشون رو دوست دارن خیلی خوشحالن و دارن از تمام مراسم سالگرد کیف می‌کنن. این ایده رو دیروز هدا بهم داد. دیدم تاریکه برای نوشتن و به جاش دوتا پیرمرد رو نقاشی کردم که دارن حرف می‌زنن. یکی‌شون می‌گه یادم رفت چی داشتم می‌گفتم و دومی می‌گه بیشتر فکر کن.

 

بلند شدم و تصمیم به رفتن گرفتم. از جنوب پارک خارج شدم و خودمو رسوندم به شریعتی. اومدم به سمت پایین و دنبال ایستگاه اتوبوس بودم ولی هیچ ایستگاهی نبود. گشنه‌م شد و رفتم به یه سوپری و یه شیر بزرگ خریدم. از دیروز تصمیم گرفتم که وقتی بیرونم و گرسنه‌م می‌شه، شیر بزرگ بخرم که هم آلاینده‌های هوا رو پاک کنه برام هم حجم زیادی شیر بخورم که خودش خیلی مفیده. چند روز پیش بود که دیدم روی بالای یه سوپری نوشته بود شیر، مایع حیات. شیر رو باز کردم و به سمت جنوب می‌رفتم و ازش می‌خوردم. یه دکه دیدم و هوس سیگار کردم و یه نخ مارلبرو گولد گرفتم. یکم پایین‌تر یه نیمکت بود. روش نشستم و شیر رو گذاشتم کنارم و سیگار کشیدم و نقشه رو برای اتوبوس‌ها چک کردم. تهران هیچ نقشه‌ای برای اتوبوس‌های معمولی‌ش نداره. فقط بی‌آر‌تی‌ها هستن که نقشه دارن. بقیه هیچ. سیگار تموم شد باز حرکت کردم به سمت پایین و شروع کردم به خوردن ادامه‌ی شیر. فکر کردم که شبیه لئون شدم که خیلی بداَس هستم و دارم شیر می‌خورم تو خیابون، اونم بزرگ. بالاخره یه ایستگاه پیدا کردم که اتوبوساش به سمت پایین می‌رفتن. کد ایستگاه رو اس‌ام‌اس کردم و نوشته بود دو دقیقه دیگه اتوبوس میاد. ولی وقتی می‌نویسه دو دقیقه یعنی یا الان میاد یا الان رفته. برا همین یکم صبر کردم و دوباره اس‌ام‌اس دادم و دیدم نوشته شروع سرویس از ۶ صبح. پس بلند شدم و پیاده رفتم پایین. انقدر رفتم که خیابون دو طرفه شد. تصمیم گرفتم بی‌دود بگیرم. با مشقت برنامه رو نصب کردم ولی چون دوچرخه‌ای اطرافم نبود پول رو نریختم و نرم‌افزار رو بستم. تاکسی گرفتم و تا پیچ شمرون اومدم. بعدم مترو. برگشتنی هم مغازه‌ی ۱۲۰۰۰ تومنی رو دوباره دیدم. متروی دروازه دولت رو نشستم و این‌بار جای نشستن گیرم اومد. با گوشیم یکم ور رفتم و باتری‌ش تموم شد. شادمان پیاده شدم و رفتم سمت خونه. می‌خواستم سینه مرغ بگیرم که سرخ کنم و با برنج بخورم ولی مغازه‌های مرغ‌دار بسته بودن و مجبور شدم تن ماهی بگیرم. سر راه از کنار یه زایشگاه رد شدم و با خودم فکر کردم که چقدر بچه اینجا به دنیا میاد هر روز. یه ماهی‌فروشی و مرغ‌فروشی بسته بود و صاحابش داشت کف‌اشو تی می‌کشید. رسیدم خونه و چراغ رو روشن کردم.


بله. در یک دوره نوشتن خلاق آقای بیگ‌اسلیپ شرکت نمودم و انگیزه فراوان دارم برای چرت و پرت نویسی و کلا نوشتن. متن‌هایی رو هم بر این اساس اینجا درج خواهم کرد که اینطوری نوشته شدن. یه جمله رندوم تو ذهنم می‌سازم و می‌ذارم اول متن. بعد چنتا اینتر می‌زنم و یه جمله رندوم دیگه.

حالا این وسط رو پر می‌کنم و این دوتا جمله رو به هم می‌رسونم. اگه هر روز انجام‌اش بدم که عالیه. اگر ندم هم تخم سگی خواهم بود در دریای بی‌کران نادانی و جهل.

متن اول و امشب:

 

برو یه پارک پیدا کن واسه خودت. یه پارکی که بتونی توش آزاد باشی. قشنگ قدم بزنی، طناب بزنی، سنگ و اینا پرتاب کنی اینور اونور، رو ماسه‌هاش دراز بکشی و پروست بخونی. می‌دونم خوندن پروست رو دوست داری، پس الکی سعی نکن جلوی من ادای کسایی رو در بیاری که پروست نمی‌خونن. می‌دونم داری. در ضمن، می‌تونی اون شلنگ پلاستیکی رو هم از روی چشمات برداری. آره. همون که بهش می‌گی عینک. تو که اصلا عینکی نیستی. این بیشتر شبیه یه شلنگه. پس برش دار. خب. حالا جالب شدی. حالا اون چیزی شدی که من بهش می‌گم آدم. چیزی که می‌شه نگاهش کرد و ازش نترسید. من از آدما نمی‌ترسم ولی از تو می‌ترسم با اون…شلنگ. ولی الان نمی‌ترسم چون درش اوردی. الان حالم خیلی خوبه. الان نگرانت نیستم. حالا پارک رو پیدا کردی؟ روی نقشه نگاه کن. قسمتای سبز رو دقت کن. اونا رو بهشون می‌گن پارک، فضای سبز. البته همه‌ش رو نمی‌تونی استفاده کنی. من یه بار یه قسمت سبز پیدا کردم ولی وقتی زوم کردم فهمیم پارک نیست و باغچه‌ی یه سفارتی هست که خب نمی‌تونم برم توش. بعضی از سبز‌ها هم اصلا پارک نیستن. مثلا سمت نارمک یه سری چیز سبز هست که میدونن بیشتر تا پارک. می‌تونی بری توش ها، مثل اون سفارته نیست که کسی جلوتو بگیره، ولی حرفم اینه که اونقدر کیف نداره دیگه. بیشتر یه میدونه. همین. یه میدون. که بودن توش خیلی حس خاصی نداره. پس چی شد، اول یه پارک انتخاب می‌کنی. حواست رو جمع می‌کنی سفارت یا جایی که نمی‌تونی بری توش نباشه، میدونم نباشه، البته اگه خیلی بدشانس باشی ممکنه تورت بخوره به یه سبزیِ الکی. مثل آبیِ الکی که اونم توی نقشه‌ها هست. جاهای الکی‌ای که هیچی نیستن. تو نقشه زده سبز‌ها ولی وقتی می‌رسی بهش می‌بینی هیچی نیست، یه تیکه آسفالت معمولی که آفتاب افتاده روش. بعد باید تمام راه رو برگردی. یا اگه شانس داشته باشی سبزی دیگه‌ای اون اطراف باشه که خودت رو باهاش سرگرم کنی. ولی حرفم اینه که اون جا چیز خاصی برای پیدا کردن نیست. نه نگرد. ذره‌بین برندار. فکر نکن که اگه با ذره‌بین نگاه کنی چمن یا اینطور چیزا می‌بینی. نه اون سبزیِ توی نقشه فقط اشتباه کسیه که نقشه رو درست می‌کرده. مثلا پیتر از شرکت گوگل داشته با همکارش هلنا که اونم توی همون اتاق کار می‌کنه لاس می‌زده و جو گیر شده و دستش خورده روی قلم سبز و یه تیکه سبزی گذاشته توی یه قسمت مخصوص از تهران. نه نمی‌تونی مامورهای شهرداری رو هم مجبور کنی اونجا فضای سبز کار کنن. شاید اونجا وسط خیابون باشه. یا توی خونه‌ی کسی باشه. نمی‌تونی دیگه. نشدنیه. پولم بدی نمی‌شه، ملیاردر هم باشی نمی‌تونی وسط اتوبان همت یه باغچه کوچول موچول واسه خودت داشته باشی. پس بیخیال شو و نذار این فکرا و ایده‌ها و خیال‌پردازی‌های خام‌ات به چنین جاهای بالایی برسن که حتا ذهن رئیس جمهور آمریکا هم نرسیده. خب. حالا که عینکت رو در اوردی بهتره که اینجا رو نگاه کنی. چی می‌بینی؟ بله ظرف غذا. چی توشه؟ آفرین هیچی. هیچی اینجا نیست. نمی‌دونم، من که گشنمه، فرزان تو چی؟ فرزان می‌گه من هم گشنمه. غیر از من و فرزان و تو کسی اینجا هست؟ هست؟ نیست دیگه. می‌بینی که ما گشنه‌ایم. ینی اگه این بشقاب رو ما خورده بودیم که ما گشنه نمی‌بودیم نه؟ مگر این که این تو غذای کمی می‌بود. ولی نیست. خب؟ پس ما غذای تورو نخوردیم. درواقع این اصلا غذای تو نیست. هست؟ کوچولوی حرومی. مي‌دونی که نیست. پس چرا خوردی؟ رئیس بهت نگفته بود؟ نگفته بود که نباید دست بزنی به چیزی که مال تو نیست!؟ حتما گفته بود. به من که گفته بود. فرزان به تو چی، به تو هم گفته بود؟ می‌بینی که فرزان داره سر ته می‌ده که ینی آره، به منم گفته بود. رئیس اینو به همه می‌گفت. هر کسی که وارد اتاقش می‌شد و می‌خواست براش کار کنه. هر کسی که آیین‌نامه رو خونده بود. ولی ببین چیکار کردی. ببین اینجا نشستی و داری برای خودت چیکار می‌کنی. دنبال پارک می‌گردی. می خوای بدویی. می‌خوای بدویی که این چربی‌ها رو آب کنی، که بتونی کارمندبهتری باشی. بتونی نقشه‌ها رو درستی‌آزمایی کنی. اینه کلمه‌ش دیگه، همینی که روی اون تیکت روی لباست نوشتن برات. درستی‌آزما. تو می‌گی کجای نقشه‌ها درستن کجا نه. ولی الان نشستی اینجا و هیچ کاری نمی‌کنی. نمی‌ری تحقیق کنی. نمی‌ری. چرا؟ چون سنگین شدی. فرزان سنگین نشده؟! می‌بینی که شده! حتا ت به خودش نمی‌ده! دوساعت براش سخنرانی کردم تا اون عینک مسخره رو هم از روی چشاش برداشت! به نظر من برو فکر کن. برو به کسی فکر کن که دنبال پارک می‌گرده، ته دلش مي‌خواد کار کنه ولی کور خونده. چرا؟ چون اون همه ماکارونی‌ها رو خورده! همه‌ی همه‌شون رو! همه ته‌دیگا و همه‌ی روغنا رو بالاکشیده و حتما لبشو هم خوب لیسیده. انقد خوب که الان حتا نارنجی نمی‌بینم. فرزان تو می‌بینی؟! می‌بینی که فرزان هم نمی‌بینه. تو یه پلیدی! یه انسان پلید! یه انسان پلید که همه‌ی ماکارونی‌ها رو خورده!

 

پایان متن اول.


یه موقعی فیلم ماهی‌ها عاشق می‌شوند رو دیده بودم.

یه رستورانی داشت لب دریا و وقتی رفته بودم انزلی، یه همچون جایی بودم.

امروز صبح هم یه کشتی هلنی دیدم که روی نقاشی‌ها و تاریخ هنر لنگر انداخته بود.

بون ایور هم گذاشتم.

دیدن نقاشی‌ها حال خوبی داره.

کی بریم چین. یا ژاپن؟

فعلا بریم اصفهان و شیراز.

یا یزد اصفهان تهران.

وقتشه بزنیم به جاده.

ولی راهی برای جاده نیست.

ساعتمو اگه گم کنم می‌تونیم بزنیم به جاده.

ساعتم کو؟


آخرین اجرا

صبح از خواب بیدار شدم. آفتاب افتاده بود روی اولین روز تعطیلم پس از مدت‌ها. بوی تعطیلی م بود. نه تمرینی داشتم و نه اجرایی. دیشب؛ شبِ آخر اجراهای شهر ما بود. شهرما که از اواسط شهریور ۹۷ تمرین‌اش رو شروع کرده بودیم در تاریخ ۲۴ خرداد ۹۸ آخرین اجراش رو رفت. اجرای خوبی بود. خیلی انرژی داشت. بچه‌ها داشتن از آخرین لحظه‌های خانواده گیبز بودن و وب بودن نهایت لذت رو می‌بردن. هرکس برای آخرین بار داشت دیالوگ‌هاش رو می‌گفت. پشت گیتار نشسته بودم و حس می‌کردم. حس می‌کردم که بچه‌ها چطور دارن آخرین دیالوگ‌هاشون رو با عشق می‌گن. انگار بچه‌هایی هستن که از دهان‌شون بیرون ریختن و دیگه وقت بالغ شدن و رفتن‌شونه. دیگه می‌رن برای خودشون کارخونه چوب‌بری درست کنن و برای خودشون توی فضا و تاریخ بچرخن. من هم داشتم آخرین نت‌هام رو می‌زدم. آخرین موزیک متن و آخرین ترانه و آخرین نت لا، که مثل صدای ساعت، طنین می‌انداخت و نور صحنه آروم می‌رفت و می‌رفت و من بین هر نت می‌شمردم: یک دو سه چهار، لااااا. یک دو سه چهار لااا. و تموم. حالا در تهران ساعت ۱۱ و ۱۷ دقیقه‌ست. خداحافظ گروورز کرنرز.

 

چقدر متن رو دوست داشتم. این متن بهم یادآوری کرد که از ملافه‌های تازه شسته شده لذت ببرم. از حموم‌های گرم لذت ببرم. از نور صبحگاهی لذت ببرم. فراموش نکنم که مرگ در یک قدمیه و هر لحظه‌ی معمولی از زندگی چقدر با ارزشه. <<معمولی‌ترین روز زندگیت رو انتخاب کن تا بفهمی معمولی‌ترین روز زندگی چقدررر می‌تونه با ارزش باشه.>>

 

صبحِ بی‌گوشی و کلمات، وقتی دلتنگ می‌شوند

صبح بیدار شدم و گوشیم رو نگاه کردم که ۷ درصد شارژ داشت. به ی” صبح بخیر گفتم. چند روزی بود که ندیده بودیم هم رو. دیشب داشتم براش می‌نوشتم و دیدم که نوشتن گاهی چقدر می‌تونه سخت باشه. وقتی دلتنگ هستی، هر کلمه، اثباتیه بر دور بودن. نزدیکی، بی‌نیاز از کلمه است. دوریه که به کلمه نیاز داره و نوشتن حین هر دلتنگی، یعنی تاکیدی بر دور بودن. بر نیازمند به کلمه بودن. شاید همینه که نوشتن حین دلتنگی رو سخت می‌کنه. همین که با هر کلمه یادآوری می‌شه بهت که چقدر دوری و چقدر نیازمند کلمات، برای ابراز حس‌هایی که در کلام نمی‌گنجند. یاد اون شعر از -شاید شاملو؟- افتادم که می‌گفت: عشق غولی‌ست که در شیشه نمی‌گنجد. هروقت از مصدر گنجیدن” استفاده می‌کنم یاد این شعر می‌افتم. و یاد ترانه‌ای که دایی احسان روی این شعر خونده بود.

 

رفتن به اداره پست

گوشیم خاموش شد. چند قاشق ارده و شیره خوردم که گشنگی سر صبحم فروکش کنه، ولی اونقدر حال نداشتم که نون بردارم و با نون بخورم. البته خالی‌ش هم خیلی خوشمزه‌ست. از چسبناکی و گسی‌ای که ارده توی دهن ایجاد می‌کنه خوشم میاد. نامه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. رفتم سمت اداره پست. از خیابون اصلی رد شدم، از میوه‌فروشیِ همیشه شلوغ سر کوچه، که پر از آدم و طالبی و دستنبو بود. از مغازه الکتریکی رد شدم و از کنار مردی که کولرم رو سرویس کرده بود و چقدر بد این کار رو انجام داده بود. همه کار رو خودم انجام داده بودم و این فقط اومد یه شیلنگ گرفت و پمپ رو وصل کرد. همین. ۵۰ تومن هم بابتش گرفت که برای این مقدار کار مبلغ خیلی زیادی به نظرم اومده بود. از کنار کتابخونه عمومی و مسجد رد شدم. یادم اومد که یه روز صبح با توحید اومده بودیم اینجا و یکم کتاب خونده بودیم و یادم اومد که عضو شدم ولی مدارکمو هیچوقت تکمیل نکردم. از کنار آبمیوه فروشی خیلی خوب و خیلی کوچیک رد شدم و از کنار قهوه و شکلات فروشی. به اداره پست رسیدم و رفتم تو و از اون مردی که تابحال خیلی این سوال رو ازش پرسیده بودم باز پرسیدم که قیمت پست درون‌شهری هزار و صد تومنه؟ و اونم برای بار -شاید چهارم؟- تاکید کرد. هر دفعه می‌پرسم مبادا قیمت زیاد شده باشه و نامه‌م گم بشه لای انبوه کاغذهای اداری شرکت پست و هیچوقت به مقصد نرسه. برای اطمینان هزار و پونصد تومن تمبر روی نامه چسبونده بودم. دو تا ۵۰۰ تومنی، دوتا دویست تومنی و یک صد تومنی. بعضی تمبرها هم هستن که ۵۰ تومن هستن و اگه می‌خواستم ازونا استفاده کنم باید از یه پاکت نامه خیلی بزرگ استفاده می‌کردم که بتونم ۲۲ تا تمبر ۵۰ تومنی رو روش بچسبونم. ولی خب خداروشکر که تمبرهای بزرگ‌قیمت‌تر هم داشتم. یاد کورت ونه‌گوت افتادم که توی کتاب -مرد بی‌وطن؟- تعریف می‌کنه که مراحل نامه نوشتن رو چقدر بیشتر از ایمیل دوست داره. اینکه نامه رو می‌نویسه و پاکت رو انتخاب می‌کنه و از خونه می‌زنه بیرون و دکه سر کوچه‌ش رو می‌بینه و با مسئول پست احوال‌پرسی می‌کنه و چنتا زن رو دید می‌زنه و ازاخر برمیگرده خونه و احساس ملال نمی‌کنه. و اینکه حذف شدن همه این مراحل چقدر زندگی رو سخت و تاریک می‌کنه. منم داشتم حظ‌ای رو می‌بردم که نمی‌دونم کدوم سال یه نویسنده م توی آمریکا برای خودش برده بود و ازش حرف زده بود. توی مسیر برگشت از کنار آب‌نما رد شدم و پیرمردا رو نگاه کردم که به آب‌نما نگاه می‌کردن. روی نیمکت‌هایی که توی سایه بودن مردم نشسته بودن و روی یکی‌شون یه دختربچه ایستاده بود. با خودم فکر کردم که باید یه سفر برم شیراز. نمی‌دونم چرا شیراز. صبح قبل آماده کردن نامه، کتاب سفرنامه منصور ضابطیان به کوبا رو تموم کردم. اونجا از مردی حرف می‌زد که رفته بود کوبا و شیرازی بود و اونجا رستوران ایرانی زده بود. نویسنده ازش می‌پرسه چرا اومدی اینجا؟ مرد شیرازی هم می‌گه اینجا مثل شیراز می‌مونه. وقتی به کسی می‌گی بیا بریم، نمی‌پرسه کجا و باهات میاد و می‌ره. کسی بهت کاری نداره، کسی از مذهبت نمی‌پرسه از هیچیت نمی‌پرسه، انقدر که هرکس مشغول به زندگی خودشه. با خودم فکر کردم که چه جامعه‌ی آرمانی‌ای! با این‌که پر از فقره، ولی هرکی خوشحاله. شب‌ها صدای موسیقی بلنده و از دم خونه هرکی رد شی‌ با یه سلام می‌تونی بشینی پای میزش و لبی تر کنی و حتا به شام دعوتت می‌کنن. از خیابون رد شدم و داشتم فکر می‌کردم که باید برم شیراز و داشتم فکر می‌کردم از گلی بپرسم ببینم آیا توی شیراز هاستلی چیزی سراغ داره که بشه رفت اونجا؟ -خواننده عزیز، شما چطور؟-

رسیدم به آبمیوه فروشی و یه آب‌طالبی تگری سفارش دادم. زیر کانترش نوشته: آب‌طالبی تگری. چند روز پیش بود که همین نوشته هوس‌انگیزم کرد و یه دونه سفارش دادم و پشت میزاش توی سایه درخت توی پیاده‌رو نشستم و خوردمش و دیدم که چقدر خوشمزه‌س. اصلا شکر اضافه نمی‌زنه و مزه طالبی واقعی می‌ده. این‌بار اما میزاش عمودی بود و فقط تونستم روی صندلی بشینم. خوردم و رفتم توی قهوه فروشی و ۱۰۰ گرم قهوه اسپرسو گرفتم که وقتی رسیدم خونه بزنم تو رگ. گفت سه نوع قهوه داره و این بهترینشه ولی خیلی قهوه تیره‌ای بود و حدس زدم که ممکنه مزه مرگ بده. گفتم ۱۰۰ گرم بده که ببینم چطوریه. اون وسیله فی‌ای که باهاش اینجور چیزا رو برمیدارن رو فرو کرد توی ظرف شیشه‌ایِ قهوه و ریخت توی پلاستیک. گذاشت روی ترازو و دقیقا ۱۰۰ گرم بود. گفتم چه دقیق! و جفت‌مون خنده‌مون گرفت. اومدم خونه.

 

 

قهوه و خیالات

ظرف‌های تلنبار شده رو شستم و قهوه درست کردم. قهوه‌جوش رو گذاشتم روی شعله‌پخش کن که خیلی آروم آبش بجوشه. جوشید. چند قالب یخ در اوردم و پس از ریختن قهوه توی لیوان انداختم توی لیوان. قهوه خیلی آروم و از روی حوصله و صبر از توی لوله قهوه‌جوش بیرون ریخته بود. موقع بیرون ریختنش -به سان جوشش چشمه‌ای اثیری- یه لحظه فکر کردم که از این صحنه فیلم بگیرم ولی یادم اومد که گوشیم خاموشه. حتا نمی‌دونستم ساعت چنده. حین همه این‌کارها یه سی‌دی جز هم گذاشته بودم که توی آشپزخونه پخش می‌شد. تو مدتی که قهوه داشت آماده می‌شد قری انتزاعی به بدن می‌دادم و سایه‌م رو که افتاده بود روی عکس‌های چسبیده به دیوار آشپزخونه نگاه می‌کردم. حس کردم بدنم آماده‌س برای انواع حرکات، چون تقریبا روزدرمیون تمرین تئاتر دارم و اونجا نیم تا یک ساعتی بدنم رو گرم می‌کنم. با خودم فکر کردم که چه خوب مي‌شه اگه عصری برم توی پارکی بدو ام. یا حتا برم دور چیتگر بدو ام. خیال کردم که چقدر خوبه که هر روز برم این کارو بکنم. روزی یک دور دور دریاچه و وقتی هوا غروب کرد روی آجرهای م با معماری درجه یک بام‌لند بشینم و یکم کتاب بخونم یا به غروب نگاه کنم. خوبی اونجا اینه که تقریبا سکوت داره. کسی موسیقی بلند پخش نمی‌کنه. مگه یکم موسیقی که از سمت دریاچه و باجه‌های مختلف میاد یا موسیقی خیلی ضعیف بوتیک‌های لباس‌فروشی که در فاصله از من قرار دارن. شایدم معماری بالا‌پایین‌دارِ اونجاس که صدا رو تو خودش جذب می‌کنه و می‌تونم کنار حوضی که فواره‌های خیلی ضعیفِ ذن‌دار داره بشینم و عیش‌ام کامل شه. برگردیم سر قهوه. آماده شده بود. برداشتمش و نشستم لب پنجره. سیگار پیچیدم. خیلی خوب و تمیز پیچیده شد. به قول من و توحید، دوووپ شد. -dope-

قهوه رو می‌خوردم و سیگار می‌کشیدم که ناگهان یه نسیم م پیچید از پنجره به داخل خونه. چشمامو بستم. موزیک یه پیانو درجه یک جز بود. -Bryant's Folly از Ray Bryant-

چشامو بسته بودم و فکر می‌کردم این لحظه‌ی زندگی رو حفظ کنم. خودم رو از بیرون تصور کردم، سیگار در دست راست و لیوان در دست چپ و چشم‌ها بسته. فکر کردم که اگه از روبرو نقاشی بشم چه شکلی می‌شم. فکر کردم که اگه ی” می‌خواست منو توی این لحظه نقاشی کنه چطور نقاشی می‌کرد.

سیگار رو خاموش کردم و به گیتار نگاه کردم. گیتاری که یک ماه بود توی سالن بود و الان گوشه خونه است. این اجرا مهارتم رو در گیتار افزایش داده بود. با خودم فکر کردم که بشینم و یکم گیتار بزنم ببینم چه چیزای جدیدی یاد گرفتم. بعد فکر کردم که بشینم و این‌ها رو بنویسم. پس لپتاپ رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن همین‌ها.

الانم که اینجام و این نوشته تموم شده و هنوز نمی‌دونم می‌خوام بعد از این چیکار کنم.

شاید بشینم یکی از کتاب‌هایی که از نمایشگاه کتاب خریدم رو شروع کنم.

 

جستاری کوتاه در باب تعطیلی

تعطیلی، چیز بی‌نظیریه.


بعضی شب‌ها حال غریبی دارند. یکتا خواهند بود و یکتا در ذهن ثبت خواهند شد. اگر بخواهی حس‌ات را نام‌گذاری کنی، قطعا شکست‌خواهی خورد. اما در ذهن‌ات می‌توانی تشخیص‌اش دهی. مثلا آن شبی که در اتوبوس بودی و با آهنگ شب‌های سفید رقصیدی یا شبی که جایی برای هیچ سخنی نداشت الا نگاه و الان نگاه. مگر مي‌توانی بگویی که چه چیزی بود که ‌آن شب را آن شب کرد و این شب را این شب؟! هیچ. اما بعدها که نگاه کنی، همین حالا که نگاه کنی می‌بینی‌اش که چطور می‌درخشد. چطور حرف می‌زند و برای خودش جولان می‌دهد، در شیارهای ذهن. تا بچسبد و یگانگی‌اش را به رخ بکشد. می‌نشینی و شیره‌اش را می‌مکی. مثل شکلاتی تلخ در دهان، که کم‌کم می‌خوری تا بیشتر بچشی‌ش. بیشتر در دهانت بگردد و شب را بیشتر نوش کنی. هرکدام از این شب‌ها رنگ به‌خصوص خودشان را دارند. بو و صدای خود را دارند. موسیقی‌هم. فضای خودشان را مي‌سازند. همه چیز در این شب‌ها، سر جای خودش است. البته نه همه چیز. شاید یکی دو چیز بودند که باید جای دیگری می‌بودند، اما حس می‌کنم که لحظه‌ها مثل ماهی می‌لغزند و اعمال نیز هم. لیوان سر جای خودش می‌رود، چربی‌ها بهتر پاک می‌شوند، نورها بهتر کمانه می‌کنند و شافل‌ها رقص‌کنانه‌تر چنین میانه میدان جفت‌وجور می‌شوند.

رقیق، مثل قاشقی گلاب که در آبی خنک حل می‌شود. مثل نگاه کردن به واقعیت، از پشت یک کاغذ پوستی. مثل عکسی پولاروید.

 


موفقیت

امروز سوسک‌ها ریشه‌کن شدن. بعد از نوشتن مطلب دیروز، رفتم آشپزخونه. بالای سرم رو نگاه کردم. باز هم دوتا شاخک، دقیقا همونجای دیروزی. همون ناحیه سمی. ناحیه خطر. ناحیه فوران! جایی که فشار سوسک در داخل لوله بیشتر از بیرون بود و اونا به شیوه کاملا فیزیک‌کلاسیکی وارد خونه می‌شدن. دست به کار شدیم. ۴۰ گرم گچ رو با ۱۰۰ گرم آب مخلوط کردم و وارد سطلی هم زدم. گذاشتیم تا گچ یکم خودشو بگیره. نردبونی بسیار بلند -حدود ۳۰ هزارپا - از توی حیاط پیدا کردیم و به آشپزخونه منتقل کردیم - باز هم به شیوه‌ای بسیار فیزیک‌کلاسیکی و به دور از هرگونه حفره فضا زمانی - و توحید ازش رفت بالا. دستمال‌کاغذی‌ای رو به کلسیم کربنات آب‌دار اضافه کردم و دادم به توحید. اون هم دستمال آغشته به محصول رو مالید روی سوراخ بعله. البته لوله انقدر بالا بود که سوراخش دیده نمی‌شد. همونطور که دیروز هم گفتم سبک معماری این خونه گوتیک هست و دارای سقف‌های بسیار بلندی می‌باشد. خلاصه آینه کوچکی را روی مگس‌کش چسبوندیم و به وسیله اون تونستیم سوراخ روی لوله رو مشاهده کنیم و دستمال آغشته رو گذاشتیم روش. بعد سطل گچ رو دادم دستش و شروع کرد به درزگیری اطراف دستمال. حالا ما یه دستمال گچی داشتیم که لحظه به لحظه سفت‌تر می‌شد و محل نفوذ جانوران موذی رو بسته و بسته‌تر می‌کرد. تا اینکه دیگه اثری از سوراخ نبود. حالا لحظه‌ی انتظار فرا رسیده بود. باید صبر می‌کردیم تا ببینیم وارد می‌شن یا نه. لحظه ترسناکی بود. لحظه‌ای بود که تو تمام تلاشتو کردی و هیچ راه و آلترناتیو دیگه‌ای جلو پات نداری و اگه شکست بخوری دیگه هیچ راه بازگشتی نیست. مثل ارتش ناپلئون یا هیتلر وقتی روسیه رو محاصره کردن. شهر رو محاصره کردن و در اون سرمای سگ‌سوز و خانمان‌برانداز، باید مقاومت کنن. اگه مقاومت کنن بردن. اگه نه همه‌شون کشته می‌شن و رایش سوم شکست می‌خوره. فرانسویا هم می‌رن خونه‌هاشون. البته خوشبختانه در این موقعیت، تاریخ تکرار نشد. رفتم اجرا. برگشتم خونه. پرسیدم هیچی؟ گفت هیچی. پیروز شده بودیم. پیاله‌ها رو پر کردیم و به سلامتی ریشه‌کن‌کردن‌شون نوشیدیم.

الان ۲۴ ساعت از لحظه‌ی پرکردن سوراخ بدطینت می‌گذره و هنوز هیچی. من اسمشو می‌ذارم موفقیت. سازمان مبارزه با ات موذی نیز هم.

سازمان اعتیاد، فرد سیگاری رو کسی تعریف می‌کنه که از آخرین سیگارش زمان زیادی نگذشته باشه. اینجا هم منطق همینه.

این مورد آخری رو برای توضیح بیشتر اوردم.

 

سه راه برای حل مشکل دندان‌های حساس:

مالیدن جوش‌شیرین

سه دلیل برای حساسیت دندان‌ها:

مسواک بیش‌ازحد.

 

توصیه: مسواک نزنیم تا دندان‌های حساس نداشته باشیم و فراموش نکنیم که روزانه سه لیتر درخت بر اثر مصرف بی‌رویه آب‌های موسمی جان خود را از دست می‌دهند.


شروع.

مدت‌ها بود ننوشته بودم. انگار نیازی به حرف زدن نبود. شده بود که توی ذهنم می‌نشستم و سعی می‌کردم موضوعاتی برای نوشتن\حرف‌زدن پیدا کنم ولی چیز دندون‌گیری پیدا نمی‌شد و طبعا اینجا هم خالی می‌موند. جوریدن. چه فعل قشنگی!! جوریدنِ ذهن برای نوشتن ولی پیدا نکردنِ چیزی درخورِ نوشتن. به هر طریق این بود که این شد.

سوسک‌ها

این‌روزها در حال مبارزه با سوسک‌های خونه‌ام. هوا گرم شده و هجوم‌شون فواره‌وار. روزی ۵ تا ورود به خونه داشتم. کم‌کم رفتار‌شون رو بررسی کردیم -با هم‌خونه‌م، توحید- و سوراخ‌سمبه‌های ورودی‌رو تونستیم ببندیم. یه لوله‌ای هست که توی سقف آشپزخونه‌ هاست. از پایین شکافی نداره. ولی پریروز دوتا شاخک روش دیدم. یکم اسپری زدم بهش و دیدم شاخک غیب شد. فهمیدم اونجا باید سوراخی چیزی باشه. اگه نه غیب نمی‌شد. هیچ‌جایی نرفته بود. پس دو تئوری به وجود میاد.

الف: وجود شکاف فضازمانی بالای لوله و منتقل‌شدن‌مولکولی سوسک به نقطه‌ای دیگه از زمان و فضا

ب: وجود شکافی فیزیکی و منتقل شدن سوسک به نقطه‌ای دیگه از فضا به روشی غیر از انتقال مولکولی.

ساعت ورود‌شون بین ۶ تا ۷ عصره. الان یکم اسپری تمیز‌کننده روی لوله زدم ببینم جلوگیری می‌کنه از ورود امروز‌شون به خونه یا نه. اگر بکنه باید یه نردبون بزرگ گیر بیارم که به لوله دسترسی داشته باشم تا بتونم ریشه‌کن‌‌کنم‌شون. شاید گچ بگیرم. شایدم یه کار دیگه. نمی‌دونم. امروز معلوم می‌شه.

تارکوفسکی و فیلم.

مدت‌ها بود فیلم ندیده بودم. نمی‌تونستم. چیزی نبود که وسوسه‌م کنه به سمت دیدن. تا اینکه همین پریروز عکسی دیدم از یکی از دوستام. عکس از یک مسجد قدیمی با کیفیت پایین بود تو کرمان. مسجدی خاکی‌رنگ و از بین رفته. شایدم کاروانسرایی بود. یادم نیست. دیدن این عکس منو پرت کرد به سه سال پیش. ۹۵. تابستون. سالی که عشق به بناها توم فوران می‌کرد. عشق به زندگی‌هم. فیلم می‌دیدم. اولین تارکوفسکی رو دیدم. کیارستمی رو جوریدم. -درست استفاده کردم از این فعل؟ کاش.- سفر می‌رفتم با حجت و مسجد می‌دیدیم و کاروانسرا و توی بیابون می‌ایستادیم و آفتاب می‌خوردیم و درخت‌ها رو نگاه می‌کردیم. برگشتم به اون دوران. یهو دیدم دلم آینه رو می‌خواد. یادم اومد که پارسال هم همین موقع بود که نوستالژیا و آندره روبلف رو دیدم. فهمیدم که فیلم دیدن فصل داره. و الان فصلشه. بهار و تابستان. انگار این دو فصل، فصل دیدن و حرف زدنمه. به نوشتن هم اومدم. نیاز پیدا کردم به فکر کردن. به نگاه کردن و دراز کشیدن و ول کردن فکر. چه کار لذت‌بخشی. سکوت. دیدن فیلم و پس از اون رفتن توی سکوت و اجازه دادن به ذهن که خودش حرکت کنه و پازل بسازه و حل کنه و بچرخه توی چیزهای جدیدی که گرفته. شایدم به دلیل اینه که به طور نسبی بی‌کارتر شدم. شب‌ها می‌رم اجرا و دانشگاه هم کاراش داره تموم می‌شه. پس فکرم آزادتره. می‌تونم فیلم ببینم. می‌تونم فکر کنم.

ی

بهش گفتم که فکر می‌کنم به چیزی که برام مهمه. نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم و بعد برات می‌گمش. بعد می‌بینم که تو از قبل اونجا بودی. نشسته بودی لبه‌ی نعلبکی‌ای که نور صبح روش افتاده. یا روی میله‌ای فی وسط بیابونی که نور مهتاب روشنش کرده. تو از قبل اونجا بودی.

استاکر و آینه.

تارکوفسکی دیوانه‌است. چیزهای را تعریف مي‌کند که برق از سر آدم می‌پرد. حرف‌های را می‌زند و نمی‌زند. مثل معشوقی که یار را با نگاهش طلب می‌کند و با کلام‌اش می‌راند. از همین دیالکتیک است که معنا ساخته می‌شود. خواه عشق باشد یا فیلم. و تارکوفسکی استاد همین است. تو را در میانه دیالوگ و معنا قرار می‌دهد، و دستت باز می‌ماند که فرافکنی کنی به هرچیزی که در دنیای تو وجود دارد. 

جایی از فیلم آینه مادر را می‌بینیم که از ترس اشتباه چاپی، می‌دود تا نسخه چاپ شده رومه را پیدا کند. آخر او تایپیست یک رومه‌است. در نهایت می‌فهمد که اشتباهی رخ نداده. دوستش می‌پرسد مگر چه بود که اینطور دیوانه‌وار ترسیدی؟ مادر، پیش گوشِ دوستش جواب می‌دهد. اگر هرچیز دیگری گفته می‌شد، فیلم عمق‌اش را از دست می‌داد. اگر حرفی ی می بود که نباید چاپ می‌شد، مسیر فیلم عوض می‌شد. اگر حرفی شخصی، شوخی‌ای جنسی یا هر چیز دیگری می‌بود، باز به همین قسم. اما مادر در گوشی حرف زد. واکنش دوست هم متناقض بود. هیچ جوابی به بیننده داده نمی‌شود. من می‌مانم و فیلم و فکرهای مختلفی که می‌تواند وجود داشته باشد. یا داستان‌های نیمه‌کاره یا دیالوگ‌های نیمه‌کاره‌ی استاکر. همه ایجاد سوال می‌کنند. سوال و سوال و سوال. چیست این سوال؟!

خرده‌روایتِ بدجوری عجیب و م دیگری هم دارد این استاکر. آنجا که مردی وجود دارد که برادرش را کشته و حالا می‌خواهد به <<منطقه>> برود و اخرش هم پولدار می‌شود و خودکشی می‌کند. البته نمی‌خواهم ماجرا را اینجا بگویم. نه به خاطر اسپویل شدن. چیزی برای اسپویل شدن وجود ندارد. اما می‌خواهم بگویم که این آدم چقدر نابغه است. این قصه چقدر عجیب و درست است. اگر فیلم را دیده‌اید که یادآوری می‌کنم که باز هم پاره شوید. اگر هم ندیده‌اید، فیلم را ببینید تا جادو شوید. تا بشنوید حرفی را که این آدمِ عجیب، در سال ۱۹۷۹ برایمان زده.

---

نکته‌ی کشنده: فیلم‌های نهایی فیلم استاکر در استودیو نابود می‌شود و تارکوفسکی مجبور می‌شود تا تمام نما‌هارا -بخوانید کل فیلم را- دوباره فیلم‌برداری کند.

عجیب نیست؟! اگر واقعی باشد عجیب‌ترین چیز دنیا است.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها