محل تبلیغات شما

این مدت عجیب و جالب گذشت. این مدت، این مدت به خصوصی که الان می‌خوام ازش حرف بزنم، در حال پایان یافتنه. مدتی که خونه نداشتم و خونه‌ی دایی‌هام و دوستام ساکن بودم. حدود دو هفته خونه‌ی دایی احسان بودم. اوایل، خودش هم بود ولی بعد از یک هفته اون هم رفت سفر و من تنها شدم. اتمسفری که اون روزها تجربه می‌کردم جنسی از نوستالژی داشت. من رو یاد اول‌هایی که اومده بودم تهران می‌انداخت که بیشتر خونه‌ی دایی احسان می‌رفتم. یا حتا قبل دانشگاه که یکی دوبار تهران سفر کرده بودم و اونجا مونده بودم. زمانی که اون نواحی از شهر برام جدید بود و برچسب مسافرت رو روی پیشونی‌ش داشت. اما حالا به عنوان یک بومی وارد اون منطقه شده بودم و از طرفی اون برچسبه رو زیرِ برچسبِ بومی حس می‌کردم و نمک خاصی به پیاده‌روی‌هام بخشیده بود. نمی‌دونم اتوبوس‌سواری‌ها از کجا شروع شد، احتمالا از دقت کردن به این همه ایستگاه اتوبوسی که می‌دیدم توی سطح شهر ریختن و تابحال ازشون استفاده‌ای نکرده‌ام -به جز بی‌آرتی‌ها- و این شد که سرچ کردم و در نهایت سایت شهرداری رو پیدا کردم و فهمیدم که بخشی برای مسیریابی اتوبوس هم داره و شروع کردم به استفاده از این وسیله‌های بی‌نظیر و شعارمو ساختم که می‌گفت:'با اتوبوس به هر نقطه‌ی شهر می‌شه پاگذاشت' آخه نقطه‌هایی قبلا برام وجود داشت که فقط با ماشین می‌تونستم برم بهشون. مثل نقاطی از شهر که برای CJ بازی GTA ممنوع بودن و پس از انجام مراحل خاصی آنلاک می‌شدن و می‌تونستی بهشون پا بذاری.

خلاصه این که با اتوبوس به همه جا می‌رفتم. خوبیِ دیگه‌ی اتوبوس‌سواری این بود که بین مسیرها جاهایی باید اتوبوس عوض می‌کردم که اگر اتوبوس‌سواری نبود ممکن نبود خودم به اونجاها برم. مثلا ایستگاه حقانی یا صادقیه. البته اوایل که به تهران اومده بودم یک‌بار با دوتا از دوست‌هام به صادقیه اومده بودیم و به کافه‌ای رفته بودیم ولی انقدر که اون زمان هیچ ایده‌ای از نقشه نداشتم الان هم نمی‌دونم اونجا دقیقا کجا بود و تبدیل شده به نقطه‌ای طلایی در شهر تهران، جایی رازآلود که نمی‌دونم کجاست، کمدی در اتاقی ناشناخته که رو به نارنیا باز می‌شه و دری در جزیره‌ای متروک که اگر واردش شی خودت رو خواهی دید که روی میزی به همراه دو دوست نشسته‌ای و جوان-جوان‌تر-‌ی.

اگر تابحال به ایستگاه حقانی نرفته‌اید، پیشنهاد می‌کنم که این کار رو انجام بدید. ایستگاه حقانی برید و آخرین اتوبوس حقانی-میدون صنعت رو سوار شید و از بزرگراه سواری و دور زدن‌های فراوان و در نهایت چمران شمال را بالا رفتن و دور زدن به سمت جنوب و پل مدیریت و چشم‌انداز‌های بی‌نظیر این خط رو تجربه کنید.

بعد از اون، یک شب پیش ناصر بودم. شبی که احساس خاصی داشتم. روی بالکن‌اش نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. برخلاف همه‌ی شب‌های دیگه، احساس خستگی نمی‌کردم. به ساعت نگاه نمی‌کردم و دیدم که ساعت شده سه شب و بهتره که بخوابیم. نیاز به حموم کردن داشتم ولی نه لباس تمیزی داشتم و نه حوله‌ای. با خودم گفتم اگر به بالکن برم خشک می‌شم. گفتن نه بابا سرده. ولی رفتم به بالکن و دیدم که نه، نسیم سردی هم نمیاد. اون شب به طرز عجیبی هوا دوباره گرم شده بود. در نهایت با خودم گفتم: تصور این که این ساعت برم حموم و توی بالکن خودم رو خشک کنم خیلی مصداق 'جوونی‌ کردن' عه. پس همین کار رو کردم و بعد که از حموم اومدم ۲۰ صفحه از رمان 'خون‌خورده' رو هم خوندم و سپس خوابیدم. ناصر بعد از اون هروفت می‌خواد بهم حال بده می‌گه بیا خونه‌مون حموم کن. یا مثلا اگه برام نوشابه بگیری دوبار می‌تونی تو خونه‌مون حموم کنی. البته الان که بیشتر فکر می‌کنم متوجه این شدم که ازین به بعد هوا سرده و نمی‌تونم توی بالکن خودمو رو خشک کنم. باید صبر کنم و از فرصت‌های حمومم استفاده نکنم و نگه‌شون دارم برای تابستون سال آینده. شب‌های تابستون هم چیزهای عجیبی هستن.

خونه‌ی ندا. موقعی که من درگیر سوسک‌های خونه بودم، ماجراهام زیاد به گوش ندا می‌رسید و در نظرش من یک خبره در امرسوسک‌کشی بودم. در همین وبلاگ‌هم، چند پست پایین‌تر می‌تونید نوشته‌های مربوط به سوسک‌ام رو مشاهده کنید. مبارزاتی که منجر به پیروزی شد. به‌به. به هر حال، ندا این تصور رو از من داشت. خونه‌ش خیلی مکان امنی بود. نمی‌دونم چرا. اما خیلی حس راحتی می‌کردم توش. شب اولی که خوابیدم یکی از بهترین و راحت‌ترین خواب‌های زندگیم بود. تمام وسایلم رو از خونه‌ی دایی‌احسان جفت کرده بودم توی یک کوله و این حجم از کامپکت بودن از لحاظ روانی بهم آرامش می‌داد؛ انگار که بدونی همه چی اینجاست و تو مرتب‌ترین آدم جهانی. دوش گرفته بودم و کاناپه خوبی برای خواب داشتم. بدون این که حتا بیدار شم و آب بخورم، تا صبح خوابیدم. صبح، صندلی‌م رو بردم رو به پنجره و یک قسمت از ویژه‌نامه‌ی نرده‌ای رو ویرایش و طراحی کردم. نمی‌دونین نرده‌ای چیه؟ خب یه خبرنامه ایمیلیه که یکی از دوستام ساخته و هرکی توش عضو شه هر روز ایمیلی حاوی خاطره، نوشته، داستان‌، همه با طراحی‌های جذاب دریافت می‌کنه که می‌تونه بخوندشون. من هم قراره به صورت ویژه‌نامه‌ای و رندوم باهاش همکاری کنم و هر لحظه ممکنه از طرفش ایمیلی از من دریافت کنین. تبلیغ بسه. خونه‌ی ندا هم صبح خوبی داشتم.

اما مساله سوسک! صبح روز دوم دیدم یه سوسک گنده زیر درگاه در اتاق ایستاده. شاید فکر می‌کرده قراره زله بیاد، چون ازونجا ت نمی‌خورد. بهرحال از بین بردمش، ولی خیلی جان سخت بود.

شب دوم دخترعموم به ما اضافه شد. علاوه بر اون، سه نفر مسافر هم که از بوشهر به ساری می‌رفتن و دوستای ندا بودن هم به ما اضافه شدن. وقتی همه آروم گرفته بودن و در خواب بودن یهو دخترعموم جیغ زد. یه سوسک دیگه رفته بود سمت تختی که روش خواب بود. باز کشتم‌اش و این یکی هم خیلی جون‌سخت بود. فکر کنم سوسک‌های این ناحیه نسبت به سم‌های معمول مقاوم شدن.

راستی مي‌دونستین این سوسک زشتا تو طبیعت وجود نداشتن و می‌گن از نیویورک درست شدن و توی جهان پخش شدن؟ حاصل اتفاقات ژنی و این جور چیزان و خیلی هم قوی‌ان. خودتون سرچ کنین یه وقت من اشتباه نگفته باشم؛ به هرحال.

اینجا درباره ظهور سوسک‌ها نوشته‌ام

اینجا هم درباره‌ ریشه‌کن کردن‌شون.

سپس، خونه‌ی دایی رامین شد. صبح‌هایی که اینجا بودم خیلی حس خوبی داشتم. الان، روز دومیه که اینجام و با احتساب امروز، دو روزه که تا بیدار شدم قهوه خوردم و شروع کردم به نوشتن. دیروز یک مصاحبه برای نشر اطراف ترجمه کردم و براشون فرستادم. کتاب خوندم. امروز صبح هم ناگاه به فکرم رسید که این ها رو اینجا بنویسم. لحظه‌ی شروع هیچ ایده‌ای نداشتم که می‌خوام درباره‌ی چی بنویسم. الان هم به نظرم خیلی پراکنده نوشتم و از چیز خاصی حرف نزدم، کمی از فکرها کمی از خاطرات. ولی خیلی خاطرات بیشتری هم وجود دارند. آشپزی‌های خونه‌ی دایی احسان، خوندن کتاب 'کتاب‌خانه‌ی عجیب' و حفظ شدن جمله‌ای که دختری رو توش به 'بلوری که در حال جذب نور صبح است' تشبیه کرده بود. شب‌ها و تخت بزرگش، محله‌ی ندا، تولد دوست ندا که ناگهان دعوت شدم و شب متفاوتی بود، -دیگه چی؟ کلی خاطره وجود داره! - اجراهای هوشنگ لاک پشته و حس خوبی که اون اجرا برخلاف اجراهای دیگه بهم می‌ده، و آهان!

دیروز که داشتم از خونه بیرون می‌رفتم کسی اینجا نبود. خونه‌ی دایی رامین. یه برگ دستمال کاغذی برداشتم و روش نوشتم که:' من رفتم به اجرا خدانگهدار!' و شب که اومدم دیدم خاله سولماز و دایی‌رامین ازم خداحافظی کردن. من دوباره اضافه کردم:' سلام' و امروز صبح که بیدار شدم جواب سلاممو گرفتم و باز یه جمله اضافه کردم و اون برگ دستما‌ل‌کاغذی که الان روی کابینت عه تبدیل شده به چت‌باکس ما.

 

به پایان این احوال‌نویسی‌ها رسیدیم. خاطرات بسیار بیشترند و مثل ماهی‌ای که از میون دست سر می‌خورند از این شیار ذهن می‌پرند به اون شیار ذهن، و من دوست دارم که بچسبونم‌شون روی کاغذ، مثل برگ‌هایی از حسن یوسف که چسبوندم‌شون روی دیوار و هر روز می‌شد ببینم‌شون.

اوه نه. پایان نه.

خونه‌ی همید!

حجت اومد تهران. دیگه دانشگاه قبول شده بود و وقتش بود که بیاد. حجت؟ پرومتئوس بزرگ دیگه. اون می‌رفت خونه‌ی همید یا دوستای دیگه، اون هم خوابگاه نداشت و از طرفی خوابگاهی که الان بهش دادن کرجه و راهش خیلی ‌خیلی دور شده. اگر هنوز دارید این نوشته رو می‌خونید، راهی بلدین برای انتقال خوابگاه دانشجوی دانشگاه هنر از خوابگاه کرج به تهران؟ راه‌های خود را به صندوق پستی ما ارسال کنید.

داشتم می‌گفتم. با حجت در شهر می‌گشتیم. و شبی رو باهاشون در خونه‌ی همید گذروندم. شب‌هایی رو هم در اکباتان، در تاریک‌روشنی‌های اونجا. شبی که گرم بود و کولر می‌زدم و سردم می‌شد و خاموشش می‌کردم و باز گرمم می‌شد و روشن می‌کردم و در نهایت با کولرخاموش خوابیدم. با امین که همخونه‌ایش هست بیشتر آشنا شدم و خوشحالم از این آشنایی و آدم خیلی خوبیه.

و روزی که با 'ی' رفتیم سراغ قهوه‌هایی که توی کافه‌ای می‌دادن که دالونی طولانی داشت و در نهایت می‌رسیدی به پیشخانی، مثل هزارتویی که بعدتر توی 'کتابخانه‌ی عجیب' خوندم، مثل رویایی آرژانتینی که به فکر بورخس خطور کرده ولی جایی یادداشتش نکرده چون از ذهنش پریده، مثل همون ماهیِ سالمون مذکورِ از دست گریزنده و ما که قهوه‌مون رو گرفته بودیم و حس می‌کردم زمان متوقف شده و همه ساکت حرف می‌زدن و کسی هم نبود، شاید ما بودیم که رفته بودیم توی دیوار سکوی راه‌آهن ۹ و سه چهارم و از بیرون فقط کاشی‌های سیاهی دیده می‌شدن که دری بین‌اش وجود داره اما بسته. ما قهوه رو آروم مزه می‌کردیم و آب خنک رو می‌چشیدیم، آبی که تازه تصفیه شده و مزه‌ی شیرینیِ خوبی داره و کنار پل طبیعت ترومپت می‌زدم، نمی‌دونم ۹ ثانیه یا ده دقیقه و منتظر موندیم تا جواب سونوگرافی حاضر شه.

حالا پایان؟ احتمالا آره. پایان این خاطره‌ها رو می‌خوام با چیزهایی که از دست رفت ادامه بدم. پیتوس‌ها و حسن‌یوسف‌ها و شمع‌دونی بدبختی که الان کنار خونه‌ی قدیمیم هستن و نمی‌دونم که درست بهشون آب می‌دن یا نه و منتظرن که خونه‌ی من آماده بشه و برم دنبال‌شون. فکر نکنم دووم اورده باشن. با برگ‌هایی افتاده و خشک که له‌له می‌زنن برای یک قطره آب. خیلی‌هاشون شاخه‌هاشون شکست. انقدر که رشد کرده بودن و سنگین شده بودن و برگ‌هاشون توی هم گره خورده بود و وقتی داشتم از هم جداشون می‌کردم شکستن. و من برگ‌ها و شاخه‌های جدید رو می‌کردم توی بطری‌های شیشه‌ای نوشابه‌ای که آرش خونه‌نویی برام اورده بود و حالا اونا می‌تونن زندگی جدیدی رو شروع کنن و به قول جاناتان فرنزن:

 'درد که کسی رو نمی‌کشه.'

 

 

 

پی‌نوشت: با تشکر از دایی حسام که یه روز رفتم تو اتاقش و دیدم که یه جلد سی‌دی اونجا بازه که روش نوشته:'Karmen' و آلبومی موسیقی از 'گوران بره‌گویچ'ِ صربستانی بود و من به وسیله ربات دیزر دانلود کردمش -خود سی‌دی داخل جلد نبود- و حین آشپزی‌های خونه‌ی دایی احسان، حین نوشتن‌ها، صبح‌ها و خیلی از اوقات باهاش قر دادم و خوندم. و حالا دارم فکر می‌کنم که سه‌گانه‌دایی‌ها کامل شد. روح همه‌شون توی این روزهای من حلول کرده.

 

سه‌گانه دایی‌ها.

اتوبوس‌سواری در شهر

همینطوری‌الکی‌نویسی

رو ,هم ,خونه‌ی ,اون ,خیلی ,توی ,بود و ,و از ,و در ,خونه‌ی دایی ,کردم و

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شهراد Shahrad .::.--- خرزوخان ---.::.