از خونه اومدیم بیرون و رفتیم دم پمپبنزین. کنار پمپبنزین یه لبنیاتی باز شده بود که بستنی سطلی میداد. یه سطل گرفتیم. سه نفر بودیم. ازین بستنیایی بود که توی قیف میریزن، ولی به جاش ریخته بودن توی سطل و بهت قاشق میدادن. خوردیمش. وسط خوردن امیرحسین زنگ زد گفت توی تدوین یه چیزی به مشکل خوردم میتونی بیای تماس تصویری بگیری بهت نشون بدم؟ گفتم آره. وقتی وصل شدیم دیدم یه ماسک ترسناک زده و میخواسته واکشنم رو ببینه. بعد که واکشنم رو دید قطع کرد و به خوردن بقیه بستنی ادامه دادم. بعد رفتیم سر بهبودی و با طهماسب یه عکس از بهبودی گرفتم. فکر کنم میشد روز ۴۰ ام. با توجه به این که یک هفته دیگه از این خونه میرم، نمیتونم عکسها رو به اون عددی که باید، یعنی ۱۰۰ برسونم. نمیدونم برای بقیهش چیکار کنم. شاید بشه یه پروژه طولانی مدت. یا شاید عمر من تموم شه و این عکسها به ۱۰۰ نرسن و مجبور شم آدم دیگهای رو به این کار بگمارم. کسی که سمت بهبودی زندگی میکنه. همید میتونه آدم مناسبی باشه. -همید اسمش اینطوری نوشته میشه و مدلشه-
رفتیم تو مترو و از طهماسب و بهراد جدا شدم و رفتم به سمت کلاهدوز. هنوز انتخاب نکرده بودم که کجا برم. میخواستم برم یه جایی که فضای سبز باشه، درخت و هوای سالم، یه پارک. بین پارک هنرمندان و پارک روبروی زندان قصر شک داشتم. در نهایت تصمیم گرفتم برم پارک زندان قصر که دورتر بود و کمتر رفته بودم و جذابتر بود برام. دروازه دولت پیاده شدم و رفتم به سمت اول شریعتی. نبش خیابون شریعتی یه غذافروشی بود که نوشته بود: تا اطلاع ثانوی، تمام غذاها ۱۲۰۰۰ تومان.
رفتم تو شریعتی. پیاده رفتم به سمت بالا. منتظر بودم برسم به ایستگاه اتوبوسی که شریعتی رو بره بالا و سوارش شم. ولی ایستگاهی وجود نداشت. از یک مغازهدار پرسیدم اینجا ایستگاه اتوبوس نیست؟ نمیدونست. رفتم و بالاخره به ایستگاهی رسیدم. سوار شدم و سه راه معلم پیاده شدم. از خیابون معلم ضلع شمالی پارک رو درنوردیدم و از ضلع غربی اومدم پایین و در نهایت از غرب وارد پارک شدم. دنبال جایی بودم که بشینم و تمرین نوشتن انجام بدم. زمین بازی بچهها بود و بچهها روی اسباببازیهای رنگیرنگی مشغول بازی بودن. یه سری هم فوتبال بازی میکردن و یه سری دیگه با دوچرخه قیقاژ میدادن. وقتی با توحید سوار ماشین بودیم و تند و چابک میروندیم از این کلمه استفاده میکردیم و الف رو میکشیدیم. اینطوری: قیقاااااژ قیقاااااژ. یه کسره هم روی قاف میذاشتیم.
یکم حرکت کردم تا اینکه رسیدم به جایی که درختهای خیلی قشنگی رو کاشته بودن و برگاش روی زمین ریخته بود. انقدر تصویر قشنگی بود که خواستم برای ی” عکس بگیرم. عکسی گرفتم و دقیقا در همون لحظه یه دختربچه دوچرخه سوار از انتها اومد وسط کادرم. خوشحال شدم که عکس با وجود دختربچه خوبتر شده. ولی عکس تار شده بود و دخترک خیلی دور بود و دیده نمیشد. برای همین یه عکس دیگه هم گرفتم. زیر یکی از همون نیمکتا نشستم. روبروم یه خانواده نشسته بودن که دوتا پسر داشتن. پسر دوم به نظر ویولونیست میومد؛ اینو از توی صحبتاشون فهمیدم. داشتن عملکرد یک ارکستر رو تحلیل میکردن و به نظر پسر بزرگ ویولون دو شون افتضاح بود. پسر کوچیک هم موافق بود. قرار شد پسر بزرگ خوب تمرین کنه که بره توی اون ارکستر. منم دو تا جمله اول و آخر صفحه نوشتم و سعی کردم به همدیگه ربطشون بدم. قصهی جالبی از توش در اومد. قصهی پسر کوچیکی که فکر میکنه باباش بابانوئله، چون شبا دیر میاد خونه. و تصمیم میگیره برای باباش یه کلاه بابانوئلی -بوقی- بخره. چون کلاه باباش یه کلاه پشمی سادهس و اصلا به درد بابانوئل بودن نمیخوره. ولی باباهه یه الکلیه که شبا دیر میاد خونه و همیشه مست میکنه و بچه این مست بودنا رو میذاره به حساب اینکه آخر شبها انقدر خستهس بابا که مجبوره به خاطر سردی سورتمه سواری مست کنه و نتیجهش میشه این. و در نهایت اینکه مهم رضایته. تنها چیزی که مهمه. و بابا حتما از کارش راضیه که داره ادامهش میده.
از جام بلند شدم. برای نوشتن مجبور بودم حسابی خم شم روی دفترم و کمر و گردنم درد گرفته بود. گفتم بگردم توی پارک تا میزی چیزی پیدا کنم که بتونم توش بشینم. بعضی پارکا میزای مخصوص شطرنج دارن که میشه پشتش نشست. پارک بزرگی هم هست با کلی اختلاف سطح که باعث ميشه نتونی همه جا شو ببینی و فضاهاش زیبا و رمزداره و دلت میخواد همه جاشو بگردی که خوب دیده باشیش و چیزی از چشمت دور نمونده باشه. شروع کردم به حرکت در پارک. از فضاهای صاف گذشتم، از لای گیاها گذشتم، به سمت جنوب رفتم، یه جایی فکر کردم میشه نشست ولی وقتی نشستم دیدم راحت نیست. رفتم و از کنار یه کافه با ماشینای قدیمی گذشتم. از کنار یه کافه دیگه هم گذشتم. از تو یه دالانی که سبز بود گذشتم و روی نمیکتها افراد مسن نشسته بودن. هوا داشت تاریک میشد. پارک تموم شد و حسابی فضاهاش دستم اومده بود. در نهایت جایی رو پیدا نکردم. شروع کردم به برگشتن از مسیری که اومده بودم تا جای معمولیتری رو پیدا کنم. یه جا پیچیدم توی یه فرعی و دیدم که ۲۰ تا گربه دور یه زنی رو گرفتن و زنه داره بهشون غذا میده و با دوتا مرد درباره لطفهای ناگهانی خدا حرف میزنه که یهو توی زندگیت پیش میاد و نمیفهمی که چطوری اینطوری شد. رفتم جلوتر و یه جا نزدیک یه کافه روی چمنها نشستم.
به ی” زنگ زدم. بعد که حرفهامون تموم شد دیدم هوا تاریک شده و نمیشه نوشت. بلند شدم برم جایی بشینم که چراغ داشته باشه.
روی یکی از نیمکتهای قسمت دالونمانند نشستم که جای افراد مسن بود. سعی کردم یه داستان رو شروع کنم. داستان سه تا داییِ خیلی باحال که برای مراسم سالگرد فوت باباشون اومدن یه شهر دیگه و خونهی خواهرشون هستن. بچههای خانواده که خیلی داییهاشون رو دوست دارن خیلی خوشحالن و دارن از تمام مراسم سالگرد کیف میکنن. این ایده رو دیروز هدا بهم داد. دیدم تاریکه برای نوشتن و به جاش دوتا پیرمرد رو نقاشی کردم که دارن حرف میزنن. یکیشون میگه یادم رفت چی داشتم میگفتم و دومی میگه بیشتر فکر کن.
بلند شدم و تصمیم به رفتن گرفتم. از جنوب پارک خارج شدم و خودمو رسوندم به شریعتی. اومدم به سمت پایین و دنبال ایستگاه اتوبوس بودم ولی هیچ ایستگاهی نبود. گشنهم شد و رفتم به یه سوپری و یه شیر بزرگ خریدم. از دیروز تصمیم گرفتم که وقتی بیرونم و گرسنهم میشه، شیر بزرگ بخرم که هم آلایندههای هوا رو پاک کنه برام هم حجم زیادی شیر بخورم که خودش خیلی مفیده. چند روز پیش بود که دیدم روی بالای یه سوپری نوشته بود شیر، مایع حیات. شیر رو باز کردم و به سمت جنوب میرفتم و ازش میخوردم. یه دکه دیدم و هوس سیگار کردم و یه نخ مارلبرو گولد گرفتم. یکم پایینتر یه نیمکت بود. روش نشستم و شیر رو گذاشتم کنارم و سیگار کشیدم و نقشه رو برای اتوبوسها چک کردم. تهران هیچ نقشهای برای اتوبوسهای معمولیش نداره. فقط بیآرتیها هستن که نقشه دارن. بقیه هیچ. سیگار تموم شد باز حرکت کردم به سمت پایین و شروع کردم به خوردن ادامهی شیر. فکر کردم که شبیه لئون شدم که خیلی بداَس هستم و دارم شیر میخورم تو خیابون، اونم بزرگ. بالاخره یه ایستگاه پیدا کردم که اتوبوساش به سمت پایین میرفتن. کد ایستگاه رو اساماس کردم و نوشته بود دو دقیقه دیگه اتوبوس میاد. ولی وقتی مینویسه دو دقیقه یعنی یا الان میاد یا الان رفته. برا همین یکم صبر کردم و دوباره اساماس دادم و دیدم نوشته شروع سرویس از ۶ صبح. پس بلند شدم و پیاده رفتم پایین. انقدر رفتم که خیابون دو طرفه شد. تصمیم گرفتم بیدود بگیرم. با مشقت برنامه رو نصب کردم ولی چون دوچرخهای اطرافم نبود پول رو نریختم و نرمافزار رو بستم. تاکسی گرفتم و تا پیچ شمرون اومدم. بعدم مترو. برگشتنی هم مغازهی ۱۲۰۰۰ تومنی رو دوباره دیدم. متروی دروازه دولت رو نشستم و اینبار جای نشستن گیرم اومد. با گوشیم یکم ور رفتم و باتریش تموم شد. شادمان پیاده شدم و رفتم سمت خونه. میخواستم سینه مرغ بگیرم که سرخ کنم و با برنج بخورم ولی مغازههای مرغدار بسته بودن و مجبور شدم تن ماهی بگیرم. سر راه از کنار یه زایشگاه رد شدم و با خودم فکر کردم که چقدر بچه اینجا به دنیا میاد هر روز. یه ماهیفروشی و مرغفروشی بسته بود و صاحابش داشت کفاشو تی میکشید. رسیدم خونه و چراغ رو روشن کردم.
یه ,رو ,شدم ,پارک ,سمت ,گرفتم ,شدم و ,به سمت ,بود و ,کردم به ,بود که
درباره این سایت